همه نوع مطلب در وبلاگ مصطفی555
سلام دوستان خوش آمدید. اینجا همه نوع مطلب متنوع هست.اگر به دنبال مطالب خود هستید در قسمت صفحات جداگانه یا لینک ها جستجو کنید
 
 
پنج شنبه 4 آبان 1391برچسب:داستان حکمت اموز,داستان زیبا,داستان جالب, :: 9:56 ::  نويسنده : مصطفی

داستان های حکمت آموز...

فکرش حسابی مشغول بود ،نمی دونست چرا اینطوری شده کجای کار اشتباه بود. برای بچه هاش هیچی کم نذاشته بود .خونه خوب،

وسایل عالی، پول، معلم های خصوصی ویلا خلاصه همه چیز.از چراغ قرمز رد شد چون اصلا حواسش نبود.

 

به دخترش فکر کرد با اون سن و سال کمش هفت قلم آرایش میکرد و ساعتها پای تلفن نمیدونست با کی پچ پچ میکرد. دو سه دفعه هم از مدرسش زنگ زده بودند که غیبت داره،پسرش هم همینطور بوی سیگار میداد چند بار از جیبش پول برداشته بود چندبار هم تو پارتی گرفته بودنش ،کجای کار و اشتباه کرده بود نمی دونست. یکبارکی چشمش به دختر جوون و زیبایی افتاد که گوشه خیابان ایستاده بود،همه فکرا از مغزش فرار کردند ،مثل همیشه زد رو ترمز .وچند تا بوق زد، هر چند ماشینش مدل بالا بود و حسابی به سر و وضعش رسیده بود ولی دختر اصلا توجهی بهش نکرد،مرد غرولندی کرد و گفت :لیاقتش رو نداری،و ماشینش رو دوباره به راه انداخت و دوباره توی دریای فکر و خیالش فرورفت .چرا بچه هاش اینطوری شدند ،کجای کارو اشتباه کرده بود نمی دونست.

دوستان ادامه مطلب رو از دست ندید...



ادامه مطلب ...


پنج شنبه 4 آبان 1391برچسب:داستان حکمت اموز,داستان زیبا,داستان جالب, :: 9:43 ::  نويسنده : مصطفی

می خواستم به دنیا بیایم  ، در یک زایشگاه عمومی  . پدربزرگم به مادرم گفت فقط بیمارستان خصوصی ! مادرم گفت : چرا ؟ پدربزرگم گفت :مردم چه می گویند ؟!
می خواستم به مدرسه بروم همان مدرسه ی سرکوچه ی مان ،مادرم گفت : فقط مدرسه ی غیرانتفاعی ! پدرم گفت چرا ؟ مادرم گفت مردم چه می گویند ؟


به رشته ی انسانی علاقه داشتم . پدرم گفت : فقط ریاضی .گفتم : چرا ….. پدرم گفت : مردم چه می گویند ؟
با دختری روستایی می خواستم ازدواج کنم . خواهرم گفت : مگرمن بمیرم . گفتم :چرا ؟… خواهرم گفت : مردم چه می گویند ؟
می خواستم پول مراسم عروسی را سرمایه ی زندگی ام کنم . پدر و مادرم گفتند مگر از روی نعش ما رد شوی .گفتم : چرا؟…آنها گفتند : مردم چه می گویند ؟
می خواستم به اندازه ی جیبم خانه ای درپایین شهر اجاره کنم .مادرم گفت : وای برمن . گفتم چرا؟…. مادرم گفت مردم چه می گویند ؟!…
اولین مهمانی بعداز عروسیمان بود .می خواستم ساده باشد و صمیمی . همسرم گفت : شکست ، به همین زودی ؟! …. گفتم : چرا؟ همسرم گفت : مردم چه می گویند ؟!….
می خواستم یک ماشین مدل پایین بخرم ، درحد وسعم ، تا عصای دستم باشد .همسرم گفت : خدا مرگم دهد .گفتم چرا ؟….همسرم گفت : مردم چه می گویند ؟…..
بچه ام می خواست به دنیا بیاید ،دریک زایشگاه عمومی . پدرم گفت : فقط بیمارستان خصوصی ! گفتم چرا ؟… پدرم گفت : مردم چه می گویند ؟….
بچه ام می خواست به مدرسه برود ، رشته ی تحصیلی اش را برگزیند ، ازدواج کند …. می خواستم بمیرم . برسر قبرم بحث شد .پسرم گفت : پایین قبرستان .  زنم جیغ کشید .دخترم گفت : چه شده ؟ ….زنم گفت : مردم چه می گویند ؟!
مـــُردَم  ،برادرم برای مراسم ترحیمم مسجد ساده ای را درنظر گرفت ، خواهرم اشک ریخت و گفت : مردم چه می گویند ؟!….
ازطرف قبرستان سنگ قبرساده ای برسرمزارم گذاشتند .اما برادرم گفت :مردم چه می گویند ؟!
خودش سنگ قبری برایم سفارش دادکه عکسم را رویش حک کردند .
حالا من دراینجا در حفره ای تنگ خانه دارم و تمام سرمایه ام برای ادامه ی زندگی جمله ای بیش نبود : مردم چه می گویند
؟!…مردمی که عمری نگران حرف هایشان بودم ،حالا حتی لحظه ای هم نگران من نیستند .



خانمی در زمین گلف مشغول بازی بود. ضربه ای به توپ زد که باعث پرتاب توپ به درون بیشه زار کنار زمین شد. خانم برای پیدا کردن توپ به بیشه زار رفت که ناگهان با صحنه ای روبرو شد.
قورباغه ای در تله ای گرفتار بود. قورباغه حرف می زد! رو به خانم گفت؛ اگر مرا از بند آزاد کنی، سه آرزویت را برآورده می کنم.

.

ادامـــــــه مطلب رو از دست ندید...



ادامه مطلب ...


داستان طنز دختر بچه وبابا

 

بابا جون؟
- جونم بابا جون؟
این خانمه چرا با مانتو خوابیده؟
- خب… خب… خب حتما اینجوری راحتتره دخترم
یعنی با لباس راحتی سختشه
؟
- آره دیگه، بعضیها با لباس راحتی سختشونه!
پس چرا اسمشو گذاشتن لباس راحتی؟
- …….هیس بابایی، دارم فیلم میبینم
باباجون، کم آوردی؟!

.

دنباله ی داستان در ادامـــه مطلب



ادامه مطلب ...


بسم الله الرحمن الرحیم

یکی از حسرت های بچگیم خون دماغ شدن بود !
خیلی حس و ژست باکلاسی بود . . .
همه بهت توجه می کردن در حد شهید زنده !
.
.
.
من میخوام ببینم اونی که داشت ذبان فارثی رو اخطراء میکرد
اون روض اول …
چی شد که تثمیم گرفط غورباقه ق اولش غاف باشه غ دومش قین ؟
.
.
.
معرفی دست خط دکتر !
چیزی که تو می بینی: ∮₪₩₮£
چیزی که داروخانه می خونه : آسپیرین ۵۰۰ میلی گرم !
.
.
.
آقا دوماد چیکارن ؟
سفیر ایران در کانادا هستن !!!
پاشین گم شین بیروننننن ، ما فقط دختر به مرغ فروش میدیم …
.
.
.
مردم دو دسته‌اند : زیر خط مرغ و بالای خط مرغ !
.
.
.
زمانِ ما “علم بهتر است یا ثروت ؟” یه سوال خیلی چالش برانگیز و فلسفی بود ،
خوش به حال بچه های الان که دیگه فسفر نمیسوزونن :
.
هیچکدام ، مــــــــــــــــــُرغ!!
.

سایر طنز نوشته های جالب و خنده دار در ادامه مطلب



ادامه مطلب ...


صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

درباره وبلاگ


سلام...دوست عزیز خوش اومدی امیدوارم که حداکثر استفاده رو از مطالب این وبلاگ ببری...موفق باشی
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان حرف های یه پسر دبیرستانی و آدرس mostafa555.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 44
بازدید ماه : 87
بازدید کل : 7653
تعداد مطالب : 10
تعداد نظرات : 6
تعداد آنلاین : 1